شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۰ ساعت 2:26 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روز خالی
کنار پنجره ی من
شکفت شاخه ای از نور
چکید در بن گوشم
صدای خسته ای از دور
چراغی از ته ظلمت
مرا صدا زد و افسرد
ستاره بود و مرا باز
به عمق کور فضا برد
چو باد صبح گشودم
به هر طرف پِر پرواز
دریغ و درد که در- دم
فضا تهی شد از آواز
مرا دوباره صدا کرد
نه او، نه هیچکس، اما
ز عمق خویش، شنیدم
صدای خسته ی او را
کنار پنجره ی من
فسرد شاخه ای از نور
دوباره بال و پر افشاند
شبی سیاه، شبی کور
گذشت و رفت و فرو خفت
چه روز بی ثمری بود
صدای او؟ چه دروغی
خیال رهگذری بود آذر 44